-
امید به زندگی: داستان مرد نحیف و اسب نحیف تر
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:08
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند. پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم...
-
امنیت در دستگاه دیوانی و چوب و ضربه شلاق بر کف پای قاضی
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:08
روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت: ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و حتی در مقابل نزدیکانم مرا دشنام می دهد. قاضی پرسید چرا این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی؟ آن مرد گفت: هیچ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند. قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی...
-
داستان فرزندان کشاورزی که می خواستند جنگاور شوند و پاسخ پادشاه ایران
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین...
-
داستان راز خوشبختی و غافل شدن از دو قطره روغن
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد روزگار بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سرانجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب و جوش عظیمی در آن وجود داشت. تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم...
-
داستان پرداخت بهای واقعی نمک-گران نخرید و حتی ارزان هم
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
مردی دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد: برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران و نه ارزان تر. پسر تعجب کرد: پدر ، میدانم که نباید گران تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان تر بخرم، چرا صرفه جویی نکنیم؟ پدر گفت: این کار در شهری...
-
خواربار فروش و کاغذ لیست زن و سنگین شدن کفه ترازو
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد...
-
داستان عشق واقعی صوفی و خواهر معشوق
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
شیخ عطار داستان صوفی را ذکر میکند که در راهی با دختر پادشاه همسفر بود، باد پرده محمل را کنار زد، او صورت دختر را دید و عاشق جمال او شد (به منظور این که چون حجاب کنار رود جمال جلوه کند، عشق ظهور یابد). دختر که میخواست آن صوفی عاشق را امتحان کند گفت: گر بینی خواهرم را یک زمان تیر مژگانش کند پشتت کمان صوفی نادان بدان...
-
داستان انتخاب ولیعهد پادشاه و نگهداری دانه ها
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانه گلها را...
-
داستان کاسه چوبی نوه برای غذا دادن به پدر و مادر پیر
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی...
-
داستان مرگ مادر تروی و حس زیبای یک معلم
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه . هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است ....
-
کشاورز پیر و کمک فرزند زندانی در شخم زدن زمین
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:07
در روزگاری نه چندان دور، کشاورزی بود پیر و از کار افتاده. تنها کمکش پسری بود که ماموران فدرال او را به زندان برده بودند. فصل شخم نزدیک بود و کشاورز نمی دانست چگونه به تنهایی زمینش را شخم بزند. روزی کشاورز به پسرش نامه ای نوشت و با او درد دل کرد: پسرم، زمان شخم زدن نزدیک است و من هم هیچ کسی را ندارم تا مرا کمک کند حال...
-
ای آیینه! من مال خدا هستم
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه...
-
آواز جغد پیغامی از طرف خدا
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود . زندگی را تماشا می کرد . رفتن و ردپای آن را و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون ، به در و دیوار دل می بندند . جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ، درها می شکنند و دیوار ها خراب می شوند . او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرورهای تکه پاره شده را لابه...
-
سرسره و بچه پدر معلول و مادر نابینا
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
دست عاطفه در دستم بود ، با هر بار دیدن دختر بچه ای که جسورانه از بالای سرسره پایین می آمد ، پاهایش جمع تر و فشار دستش به دست من بیش تر می شد ، توی دلم خاله ام را به خاطر تربیت نادرست عاطفه ملامت می کردم . اون که چیزی کم نداشت ، چرا باید آنقدر ترسو بار می آمد ؟ نمی دانستم پدر و مادر آن بچه چه کسانی بودند ، اما برای یک...
-
داستان سود قرعه کشی الاغ مرده
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
چاک از یک مزرعه دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار . قرار شد که مزرعه دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد . اما روز بعد مزرعه دار سراغ چاک آمد و گفت : « متأسفم جوون . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد . » چاک جواب داد : « ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده . » مزرعه دار گفت : « نمی شه . آخه همه پول رو خرج کردم . »...
-
تصادف با موتور و سقوط هواپیما و داستان اراده
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
دوستم هانسزیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشت و دست چپش از کار افتاد . " خوشبختانه من راست دستم " او این را در حالی گفت که داشت با مهارت بریم یک فنجان چای می ریخت . " چیز هایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است . " با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما...
-
دو داستان از چرچیل نخست وزیر اسبق انگلیس
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
وینستون چرچیل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسیار حاضر جوابی هم بوده و البته چیزی هم که واضحه ین بوده که رابطه خوبی با خانم ها نداشته و خیلی مایل بوده توی ذوقشون بزنه . با هم داستان هاى زیر را مى خوانیم : 1- نانسى آستور اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سخت کوشى و...
-
داستان آموزش شطرنج پیرمرد
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست ! مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟...
-
داستان آموزش جودو بچه یک دست
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک...
-
دزدی در بانک و مردی که همسرش
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:06
این داستان مثال طنزی است از اینکه "همیشه از فرصت ها استفاده کنید"! مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم. با این حرف، دزد بلافاصله اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در...
-
داستانی از چرچیل : خردل و سگ
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت...
-
مثمر ثمر بودن تجربه و علوم فقط در جایگاه خود درست است
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرف : بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟ شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟ بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟ شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که...
-
فرود فرشته ها در دو خانواده ثروتمند و فقیر
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
فرشته ایی پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت٬ فرشته ایی جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب٬ در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود. آنها دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند٬ بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر...
-
دلیل آفرینش مگس از زبان غلام به پادشاه
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند. مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید: «اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی...
-
مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم . » در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت...
-
امیرکبیر و ماجرای نکوبیدن آبله و مرگ دو بچه
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
در سال 1264 هجری قمری، نخستین برنامه ی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله کوبی می کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی خواهند واکسن بزنند! به ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس ها در شهر...
-
تفاوت مهندس کامپیوتر با سایر مهندسها-طنز
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
چهار تا مهندس برق، مکانیک، شیمی و کامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن که یهو ماشین خراب میشه، خاموش میکنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه. میگن آخه یعنی چی شده؟ مهندس برقه میگه: احتمالاً مشکل از مدارها و اتصالاتو سیم کشی هاشه. یکی از اینا یه ایرادی پیدا کرده. مهندس مکانیکه میگه: نه بابا، مشکل از میل لنگ یا...
-
داستان رز - پیرزن هشتاد و هفت ساله دردانشگاه
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
داستان رُز - پیرزن هشتاد و هفت ساله دردانشگاه در اولین جلسه دانشگاه، استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم. برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن قد کوتاهی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او...
-
قدرت بیان و خرید از روزنامه فروشی که پول خرد نداشت
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم. پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: چی شده؟ جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح...
-
غذای دست نخورده زن اروپایی -داستانی از پائولو کوئلیو
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:05
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با...