-
دانستن اسم اعظم و محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
روزی در خدمت حضرت جعفر آقای مجتهدی بودم و شخصی به اصرار از ایشان می خواست تا راز دستیابی به "مستحصله جفر" را برای او بیان کنند و ایشان به او می گفتند: گیرم که این راز برای تو آشکار شد و توانستی به مدد آن به پاسخ هر سؤالی که می خواهی برسی، آیا فکر نمی کنی که دستیابی به این راز کنترل نفس می طلبد؟ آیا در خود این قدرت را...
-
داستانی از نادرشاه : ما همه نادریم
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟ نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید. هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند. نادر رو به آنها کرد و...
-
وصیت نامه الکساندر و بیرون گذاشتن دستها از تابوت
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت: من این دنیا را...
-
افسانه سنگتراش ناراضی
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا...
-
تاثیر دادن امید دخترک ویتنامی به سرباز مجروح
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت میگیرد. یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی...
-
مرد مال باخته و کریم خان زند
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است...
-
داستان گردنبند جینی و گردنبند اصل جایگزین بدلی
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
جنی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش، پول هدیه می دهد. به زودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقتی با مادرش برای...
-
ضرب المثل گوش خواباندن
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
عبارت بالا مجازاً به معنی و مفهوم منتهز و مترصد فرصت بودن است تا افراد دوراندیش و مال اندیش با استفاده از موقع و فرصت به منظور دست یابند و مقصد و مقصود حاصل آید. آنچه نگارنده را به تأمل واداشت که عبارت بالا باید ریشه تاریخی داشته باشد واژه گوش و خوابانیدن گوش است که ظاهراً هیچ گونه مناسبت و ارتباطی با منتهز و مترصد...
-
انتظار در سالن فرودگاه برای پدر نظافتچی و خوشمزه ترین ساندویچ دنیا
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:04
سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد. چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش...
-
یا الله العاصین - حضرت موسی و توبه گنهکاران
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
نقل است که حضرت موسی علیه السلام در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: یا الله العارفین (ای خدای عارفان) جواب آمد لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا الله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) جواب شنید لبیک، سپس عرض کرد: یا الله العاصین (ای خدای گنهکاران) این دفعه سه بار شنید لبیک، لبیک ؛ لبیک . حضرت موسی علیه...
-
داستان زندگی کریس گاردنر میلیاردری که از صفر شروع کرد
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگیاش دیده نمیشد. تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چهکنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بیرحمی ناپدری، سابقه حبس و... اگر در صحنه زندگی قرعه این نقش به نام هر کس دیگری جز او میافتاد، بیشک انگ بدشانسی و بدبختی را تا پایان عمر میپذیرفت اما «کریس...
-
آیت الله مجهتدی و بازگرداندن مورچه چسبیده به دستمال
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
کتاب در محضر لاهوتیان ، زندگینامه ، شیوه سلوکی و کرامات عارف بصیر و سالک خبیر حضرت جعفر آقای مجتهدی به نوشته محمدعلی مجاهدی (پروانه) می باشد . هنگامی که حضرت آقای مجتهدی در قم اقامت داشتند با مسجد مقدس جمکران و کوه خضر (در نزدیکی روستای جمکران) بسیار مأنوس بودند. در آن زمان هنوز مسجد همان حالت قدیمی خود را داشت و...
-
نگهداری خدا از اسبان با دستان تو
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
استادی با مریدش در صحرای عربستان اسب سواری می کنند. استاد از هر لحظه سواری اش برای آموختن ایمان به مریدش استفاده می کند: به خدا اعتماد داشته باش. خدا هرگز فرزندانش را رها نمی کند. شب هنگام در چادر، استاد از مریدش می خواهد اسب ها را به صخره ای در نزدیکی شان ببندد. مرید به سوی صخره می رود؛ اما سخنان استاد را به یاد می...
-
سمعک یک دلاری با کارکرد متفاوت
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
مردی متوجه شد که نمیتواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد و قیمت سمعک ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.» مردگفت: «میخواهم مدل یک دلاری را ببینم.» فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوشتان...
-
فرشته ایی به نام مادر
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
تقدیم به همه مادرهای مهربان: کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید : می گویند شما می خواهید مرا به زمین بفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد : از میان تعداد زیاد فرشتگانم، من یک فرشته برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد...
-
پرداخت پول قبل از عمل و دختر پزشک جراح
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.» پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.» پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم....
-
تفاوت سیب و توت فرنگی و درس ریاضی پسرک دانش آموز
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!» معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه....
-
دهقان و واداشتن شکارچی همسایه به جلوگیری از سگ
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که همیشه از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار میآورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و از خسارتهایی که سگ او به وی وارد آورده شکایت میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذرخواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد...
-
بره و مکیدن انگشت خدمتکار
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:03
مردی سعی داشت تا بره مورد علاقهاش را داخل خانه ببرد. مرد بره را از پشت هل میداد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار میداد و حرکت نمیکرد. خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت، بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد! مرد از این اتفاق...
-
انگشت و خیک های روغن در دریا
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه...
-
شعر بنی آدم و معلم بی توجه
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این...
-
پرداخت پول باقالی پلو با ماهیچه برای همه مشتریان رستوران
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقهای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت میکرد و بعد از...
-
معرفی زن رهگذر خود را با بد و بیراه برای لئو تولستوی
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: «مادمازل، من لئو تولستوی هستم.» زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت:...
-
تفاوت نگرش - وضع دختر و عروس از دید مادر
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
از خانمی پرسیدند: «شنیدهام پسر و دخترت هر دو ازدواج کردهاند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟» خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو میکردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزند. صبحانه را در رختخواب میخورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابد. عصر با دوستانش به گردش میرود و شب هم با تفریحاتی...
-
ثروتمندتر از بیل گیتس - جوان سیاه پوست
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
از بیل گیتس پرسیدند: «از تو ثروتمند تر هم هست؟» در جواب گفت: «بله، فقط یک نفر.» پرسیدند: «کی هست؟» در جواب گفت: من سالها پیش زمانی که اخراج شدم و به تازگی اندیشه های طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریهها و روزنامهها افتاد. از تیتر یک روزنامه...
-
خرید سند جهنم
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: - قیمت جهنم چقدره؟...
-
داستان شتر و موش در مثنوی و درس مدیریت
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این رودخانه خیلی...
-
کارگر دزد و انارهای دزدی پنهان کرده زیر خاک
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:02
زمانی که بچه بودیم باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم. تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت. اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن. روزهای بسیار خوش و خاطره...
-
پدر عصبانی در اورژانس و پزشک پسر از دست داده
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:00
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی...
-
صندلی در کلاس فلسفه
دوشنبه 3 فروردین 1394 03:00
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه...!» بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم...