روزی محمد علی پاشا، حاکم مصر، از کوچه ای عبور می کرد. در سر راه خویش، پسر بچه نُه ساله ای را دید. به او گفت: «سواد داری یا نه؟»
پسرک جواب داد: «قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا راحفظ کرده ام.»
پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید. پسرک، سکه را بوسید و پس داد و گفت: «از قبول این معذورم.»
پاشا با تعجب پرسید: «چرا؟»
طفل گفت: «پدرم سخت مرا تنبیه خواهد کرد زیرا می پرسد که این سکه طلا را از کجا آورده ای؟ اگر من بگویم که سلطان پاشا به من لطف کرده، می گوید که دروغ می گویی چون لطف و بخشش سلطان از هزار دینار کمتر نیست.»
پاشا از هوش و زکاوت او متعجب گردید و پدر پسرک را خواست و مخارج تحصیل کودک را تأمین کرد.
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 02:57
در یک روز پاییزی در سال ١٩٠٦ دانشمند انگلیسی، فرانسیس گالتون، خانه خود را در شهر پلیموت به مقصد یک بازار مکاره در خارج شهر ترک کرد. گالتون ٨٥ ساله آثار کهولت را رفتهرفته در خود احساس میکرد اما هنوز از ذهنی خلاق و کنجکاو برخوردار بود، چیزی که در طول عمرش به وی کمک کرده بود به شهرت دست یابد. دلیل شهرت وی یافتههای او در موردِ وراثت بود که موافقان و مخالفان سرسختی داشت. در آن روز خاص گالتون میخواست در مورد احشام مطالعه کند. مقصد گالتون بازار مکاره سالیانهای بود در غرب انگلستان، جایی که زارعین احشام خود را از گوسفند و اسب و خوک و غیره برای ارزشیابی و قیمتگذاری به آنجا میآوردند.
حضور دانشمندی مانند گالتون در چنان جمعی غیرعادی مینمود. ولی باید توجه داشت که گالتون به دو چیز بسیار علاقه مند بود. یکی اندازهگیری پارامترهای فیزیکی و ذهنی و دیگری مطالعه در خصوص پرورش نسل.
گالتون که در عین حال پسرخاله داروین نیز بود شدیدا اعتقاد داشت که در یک جامعه تنها تعداد اندکی، مشخصههای لازم برای هدایت سالم آن جامعه را در خود دارند و از همین رو مطالعه مربوط به مسائل وراثت و نیز پرورش نسل، مورد توجه وی بود. او بخش بزرگی از عمر خود را صرف اثبات این نظریه کرده بود که اکثریت افراد یک جامعه فاقد ظرفیت لازم برای اداره جامعه هستند.
آن روز او در حالی که در میان غرفههای نمایشگاه مشغول قدم زدن بود به جائی رسید که در آن مسابقهای ترتیب داده شده بود. یک گاو نر فربه انتخاب شده و در معرض دید عموم قرار گرفته بود. هر کس که تمایل شرکت در مسابقه را داشت باید ٦ پنس میپرداخت و ورقهای مهر شده را تحویل میگرفت. در آن ورقه باید تخمین خود را از وزن گاو نر مینوشت. نزدیکترین تخمین به واقعیت برنده مسابقه بود و جوائزی به صاحب آن تعلق میگرفت.
٨٠٠ نفر در مسابقه شرکت کردند تا شانس خود را بیازمایند. افراد از همه تیپ و طبقهای آمده بودند. از قصاب گرفته که قاعدتا باید بهترین و نزدیکترین نظر را به واقعیت میداد تا کشاورز و مردم عامی بی تخصص. گالتون این گروه افراد را در مقالهای که بعدا در مجله علمی «طبیعت» منتشر کرد به کسانی تشبیه کرد که در مسابقات اسب دوانی، بدون کمترین دانشی در موردِ اسب ها و مسابقه و تنها بر اساس شنیدههایی از دوستان، روزنامهها و این طرف و آن طرف بر روی اسبها شرط میبستند.
اما یک چیز برای گالتون جالب بود، این که میانگینِ نظر افراد چیست. او میخواست ثابت کند چگونه تفکر افراد وقتی نظریاتشان با هم جمع شده و معدل گرفته میشود در صورتی که متخصص نباشند از واقعیت به دور است. او آن مسابقه را به یک تحقیق علمی بدل کرد. پس از این که مسابقه به انتها رسید و جوایز پرداخت شد، ورقههائی را که افراد بر روی آن نظرات خود را در خصوص وزن گاو نر منعکس کرده بودند از مسئولین مسابقه به عاریت گرفت تا مطالعات آماری خود را بر روی آنان انجام دهد.
مجموعا ٧٨٧ نظر داده شده بود. گالتون به غیر از تهیه یک سری منحنی آماری دست به محاسبه میانگینِ نظرات زد. او میخواست دریابد عقل جمعی مردم پلیموت چگونه قضاوت کرده است. بدون شک تصور او این بود که عدد مزبور فرسنگها از عدد واقعی فاصله خواهد داشت چرا که از دید وی افراد خنگ و عقب مانده در آن جمع اکثریت قاطع را تشکیل میدادند.
میانگینِ نظرات جمعیت این بود که گاو نر ١١٩٧ پوند وزن دارد و وزن واقعی گاو که در روز مسابقه وزن کشی شد ١١٩٨ پوند بود. گالتون اشتباه میکرد. تخمینِ جمع بسیار به واقعیت نزدیک بود. گالتون نوشت نتایج نشان میدهد که قضاوتهای جمعی و دموکراتیک از اعتبار بیشتری نسبت به آنچه که من انتظار داشتم برخوردارند. این حداقل چیزی بود که گالتون میتوانست گفته باشد.
در خصوص قضاوت «خرد جمعی» ذکر این مطلب ضروری است که نظر هر فرد دو عنصر را در درون خود دارد، اطلاعات صحیح و غلط. اطلاعات صحیح، از آن رو که صحیح اند، همجهتند و بر روی یکدیگر انباشته میشوند اما خطاها در جهات مختلف و غیرهمسو عمل میکنند. لذا تمایل به حذف یکدیگر دارند. نتیجه این میشود که پس از جمع نظرات آنچه که میماند اطلاعات صحیح است.
اقتباس از کتاب تحقیقی «خرد جمعی» نوشته جیمز سورویس کی
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 02:56
پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگزار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگزار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»
پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.
سپس پادشاه دستور داد خوابگزار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگزار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»
پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 02:56
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 02:56
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند. هر چه به دختر میگویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق میگوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.»
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به حکیم میگوید: «شرط شما چیست؟»
حکیم میگوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟»
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد. حکیم به پدر دختر میگوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.»
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم میآورد. حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند. حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب مینوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود.
جمعیت فریاد شادی سر میدهند. دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
نام آن حکیم ابوعلی سینا بود.
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 02:56