شیوانا و شهری که در بیماری و بلا بود

شیوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهری عبور می کرد. در حین عبور متوجه شدند که با وجودی که افراد ثروتمند در شهر زیاد بودند اما تعداد افراد فقیر و نیازمند نیز در آن بسیار زیاد بود و تمام کوچه ها و محله های شهر پر از آدم های فقیری بود که در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند. شیوانا به همراهانش گفت: «بیائید زودتر از این شهر برویم. بیماری و بلا به زودی این شهر را فرا خواهد گرفت!»
همه با شتاب از شهر بیرون رفتند و چندین هفته بعد به دهکده شیوانا رسیدند. بلافاصله خبر رسید که بیماری سختی تمام آن شهر فقیرنشین را فرا گرفته و بسیاری افراد حتی ثروتمندان نیز از این بیماری جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اکنون توسط سربازان در قرنطینه کامل قرار دارد. روز بعد یکی از شاگردان که در سفر همراه شیوانا بود از او پرسید: «آیا به خاطر بی عدالتی و بی اعتنایی ثروتمندان به اوضاع فقیران بود که این مصیبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما برای همین به ما گفتید که از آنجا برویم!»
شیوانا آهی کشید و گفت: «آنچه من دیدم آلودگی و عدم رعایت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاکیزه و غذای مناسب برای اهالی شهر بود. هر جا این چیزها باشد بیماری بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نیست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقیران کمک می کنند. آلودگی بیماری می آورد و بیماری فقیر و غنی نمی شناسد. برای دیدن بسیاری از چیزها دیدگاه معرفتی لازم نیست. اگر چشم باز کنیم به راحتی می توانیم دیدنی ها را ببینیم.»

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

شاگردی که حرکات استاد را تقلید می کرد-معنویت اسبی

شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

بهلول و طعام خوردن شیخ جنید بغدادی

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: «او مردی دیوانه است!»
گفت: «او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.»
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید: «چه کسی؟»
شیخ گفت : «منم شیخ جنید بغدادی.»
بهلول پرسید: «تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟»
شیخ گفت: «آری.»
بهلول پرسید: «طعام چگونه می خوری؟»
شیخ جواب داد: «اول بسم الله می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم بسم الله می گویم  و در اول و آخر دست می شویم.»
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت: «تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی!»
پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: «یا شیخ این مرد دیوانه است.»
خندید و گفت: «سخن راست را از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.»
بهلول پرسید: «چه کسی هستی؟»
جواب داد: «شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند.»
بهلول گفت: «آیا سخن گفتن خود را می دانی؟»
شیخ گفت: «آری.»
پرسید: «چگونه سخن می گویی؟»
شیخ گفت: «سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.»
بهلول گفت: «گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی دانی!»
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند: «یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!»
جنید گفت: «مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید.»
بهلول گفت: «از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟»
شیخ گفت: «آری.»
بهلول پرسید: «چگونه می خوابی؟»
شیخ گفت: «چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم  و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد.»
بهلول گفت: «فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی!»
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: «ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربة الی الله مرا بیاموز.»
بهلول گفت: «چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.»
شیخ گفت: «جزاک الله خیرا.»
بهلول ادامه داد: «و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است. اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد.» 

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

بهلول و همسر هارون و بهشت فروشی

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:
- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟

بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

هوای تازه در کلاس شیوانا و تعصب

استاد شیوانا مشغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود. اما خود می دانست این موضوعی است که به سادگی برای هرکسی جا نمی افتد. چون بحث فرهنگ دیرینه و فاخر بودن آن نیز مطرح شده بود شیوانا از یکی از شاگردان خواست تا پنجره را ببندد و گفت که تا مدتی باز نشود. هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد. پس مدتی  شاگردان کلافه شده و خواستار باز شدن پنجره گشتند. پنجره که باز شد همگی نفسی راحت کشیدند و احساس خشنودی کردند. شیوانا پرسید: «نسبت به این هوای مطبوع که همین الان وارد شد چه احساسی دارید؟»
شاگردان همگی آنرا یک جریان عالی و نجات بخش توصیف کردند. شیوانا گفت: «حالا که اینطور است پنجره را ببندید تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشید.»
تعدادی از شاگردان گفتند فکر بدی نیست اما تعدادی دیگر پس از کمی فکر با اعتراض گفتند: «ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه می شود و باز نیازمند تهویه می شویم.»
شیوانا گفت: «خب، حالا شما معنی نواندیشی را فهمیدید! در جوامع وقتی یک اندیشه یا ایده یا فلسفه نو پیدا می شود عامه مردم ابتدا در برابر آن مقاومت می کنند اما در طول زمان چنان به آن وابسته می شوند که بهتر کردن و ارتقاء آنرا فراموش می کنند و چون با فرهنگ شان مخلوط می شود نسبت به آن تعصب پیدا می کنند، مگر آنکه مثل بعضی از شما به  ضرر آن هم فکر کنند.»

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.