زندگی خروسی یک عقاب

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود .
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید . یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی . تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم .

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد . اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد .
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی ، از دنیا رفت .
تو همانی که می اندیشی ، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس های اطرافت فکر نکن .

بستنی بدون شکلات و انعام خدمتکار

همیشه کسانى را که خدمت می ‌کنند به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر ١٠ ساله ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .
- پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است ؟
- خدمتکار گفت : ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید :
- بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میز ها پر شده بود و عده ‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی ‌حوصلگى گفت :
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه ‌هایش را شمرد و گفت :
- براى من یک بستنى بیاورید .
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق ‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌ اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود .
خدمتکار متوجه شد که او تمام با پول ‌هایش می‌ توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی ‌ماند ، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود .

عروسی : داستانی از ماکسیم گورکى

در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید .
هم صدا گفتند : « خیلی پیر است ! » و نیشخندی زدند .
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد . با تکان دست چروکیده اش از آن ها تشکر کرد ، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسید : اجازه می دهید ؟

مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست . دست هایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی دندانش را نشان داد .

همسفرم پرسید : پدر جان ، خیلی دور می روید ؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد ، گفت : « نه ، سه ایستگاه آن طرف تر پیاده می شوم ، می روم عروسی نوه ام »

چند دقیقه پس از آن ، همراه ضربه های یکنواخت چرخ ها ، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شکسته ای در طوفان ، خم و راست می شد .
می گفت : « من مال لیگوریا هستم . ما لیگوریایی ها خیلی بنیه مان خوب است . مثلا به خود من نگاه کنید : سیزده پسر و چهار دختر دارم . یک مشت هم نوه دارم که تعدادش از یادم رفته ، این دومیه که عروسی می کند . خوبه ، نه ؟ »

با تنها چشمش که سیاهتر اما پر وجدتر شده بود ، ما را برانداز کرد و خندید .

« ببینید به مملکت و شاه چقدر آدم تحویل داده ام ! چشمم چطوری کور شد ؟ آها ، خیلی وقت پیش بود پسر بچه کوچکی بودم با این حال به پدرم کمک می کردم . توی تاکستان داشت خاک ها را زیر و رو می کرد . خاک ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود . یک سنگ از زیر کلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد . حالا درد ندارد و یادم نیست چطور درد می کرد ، اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد . آقایان ، خیلی وحشتناک بود ! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت . چشم رفته بود . » پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نوشخندش را زد .

آن روزها مثل امروز ، دکتر زیاد نبود . مردم جاهل بودند . آره ، ولی شاید مهربان تر بودند ، نه ؟
صورت خشن و یک چشمی اش ، که شکاف های عمیق و مو های جوگندمی آن را پوشانده بود ، موذی و شیطنت آمیز شد .

" وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند ، اینطور نیست ؟ "

یک انگشت تیره و کج را مانند این که کسی را سرزنش می کند بالاتر آورد : " آقایان ، از مردم به شما مطلبی بگویم . سیزده سالم بود که پدرم مرد . جثه ام حتی از حالا هم کوچک تر بود . اما توی کار زبر و زرنگ بودم . خستگی سرم نمی شد . این تنها ارث پدرم بود ، چون وقتی مرد ، زمین و خانه مان را فروختیم و قرض هایمان دادیم . من ماندم و یک چشم و دو دست . هر جا کار گیر می آمد ، می رفتم . سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد ، نه ؟

در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود ، دیدم . مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود . قوی تر از خود من بود . با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من ، هر کار جلوش می آمد می کرد . خیلی خوشگل نبود ، اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود ، صدای قشنگی هم داشت . چقدر عالی می خواند ! درست مثل یک آوازخوان . صدای خوب هم خیلی می ارزد . من خودم در جوانی ، صدایم خوب بود .
یک روز ازش پرسیدم : می خواهی با هم عروسی کنیم ؟ با اندوه گفت : « آقا کوره ، خیلی احمقانه است ، نه تو چیزی داری و نه من . چطوری زندگی می کنیم ؟ » خدا شاهد است که نه او چیزی داشت و نه من . دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است ؟ می دانید که عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست . اصرار کردم و حرفم را به کرسی نشاندم .

آخر سر آیدا گفت : « شاید راست می گی ، حالا که مادر مقدس به ما که جدا از هم زندگی می کنیم ، کمک می کند ، وقتی با هم شدیم آسان تر و بهتر کمک خواهد کرد ! »

رفتیم پیش کشیش . گفت : « دیوانگی است ، این همه گدا توی لیگوریا کافی نیست ؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید . در برابر اغوای او مقاومت کنید و گرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد . »

جوان های ولایت به ما خندیدند ، پیرها سرزنشمان می کردند ، اما جوان لجوج و تا حدی عاقل است . روز عروسی فرا رسید . آن روز از روزهای پیش ، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی کجا باید بخوابیم .

آیدا گفت : « برویم صحرا ، چرا نه ؟ مادر مقدس یار و یاور آدم هاست در هر کجا که باشند . »

تصمیم خود را گرفتیم : زمین دشک و آسمان لحاف ما .
آقایان ، حالا خواهش می کنم به این داستان توجه بفرمایید . تقاضا می کنم ، چون این بهترین داستان زندگی من است .

صبح زود پیش از عروسیمان ، مردى پیر ، که من برایش خیلی کار کرده بودم ، غرغر کنان به من گفت : (چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت )
- او گو ، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن . خشک است و یک سال بیش تر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره تر و تمیزش کنی .

این خانه مان ! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم ، کستانچیوی نجار را دیدم که دم در ایستاده . به من گفت :
خب ، که این طور! تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید ؟ پس رختخوابتان کو ؟ من یکی اضافه دارم ، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش .

داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا ، دکاندار غرغرو ، فریاد زد :
احمق ها توی هفت آسمان یک ستاره ندارند ، می روند زن می گیرند ! آقا کوره ، تو دیوانه ای ، اما زنت را بفرست بیاید اینجا...

یک قطره اشک در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید .

« آقایان ، آقایان ! » از زور خنده داشت خفه می شد و دست هایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد
- صبح عروسیمان همه چیز داشتیم :
شمایل حضرت مریم ، ظرف ، پارچه ، اثاث خانه ، همه چیز ، قسم می خورم ! آیدا می خندید و گریه می کرد . من هم ، اما دیگران همه می خندیدند . چون گریه روز عروسی بدشگون است ، آدم های خودمان به ما می خندیدند ! آقایان ! خیلی کیف دارد که آدم ، مردمِ دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم ، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند ، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آن ها بازی نیست .

چه روزی بود ! چه عروسی اى بود ! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود ، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند ... همه چیز داشتیم ! شراب ، میوه ، گوشت ، نان ، همه می خوردند و شاد بودند ... چون ، آقایان ، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است . باور کنید زیباتر از آن وجود ندارد .
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد : « اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود ، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آن ها کنید . این ، به حق کاری بود که می بایست بکنید ، چون آن ها مدت ها برای شما زحمت کشیده اند . کار ، پر ارزش تر از پول مسی و نقره ای است . کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید ! پول می رود اما کار باقی است . این دو گشاده رو متواضعند ، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند . ممکن است سخت تر از این هم بشود ، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آن ها را یاری خواهید کرد . اینها دست های قوی و دل با شهامتی دارند ... »
خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت .

با تنها چشمی که جوانی از دست رفته را بازیافته بود ، ما را برانداز کرد :
- سینیوری ، این هم درباره مردم . خوب بود ، نه ؟

ماکسیم گورکى

داستان مرد صادق و مرد بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد ، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی ؟ جواب می داد : یک ساعت بیش تر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم ، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم . یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید .
***
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود .
***
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها می خواهند تحویل دهد ، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست . یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم تر شده اند . مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد . ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می شد ، کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد .
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد . وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت ، دست هایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت : خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم . سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد . تا حالا چند بار مادرش مرده بود ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند .
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست . او الان یک بازیگر است .

قصه شیرین

داستان خسرو و شیرین و نقش فرهاد در آن یکی از غمناک ترین داستانهای ادبی ماست. این داستان به صورت کاملا خلاصه در اینجا آورده می شود و در انتها به روایتی دیگر و به شکل مفصل تر خواهد آمد:

«شیرین» دختر پادشاه ارمنستان و «خسرو» شاهزاده ایرانی، از نوادگان «انوشیروان» بود. «شاپور» یکی از همرهان خسرو که در ضمن نقاش زبر دستی هم بوده و عجیب آنکه اگر شاپور نبود ماجرایی بنام شیرین و فرهاد یا خسرو بوجود نمی آمد!

شاپور در کنار چشمه ایی(!) شیرین رو می بینه و وصف زیبایی اونو به گوش خسرو می رسونه و شاید هم تصویری از شیرین برای خسرو نقاشی می کنه. خسرو علاقمند به دیدن شیرین میشه و شاپور رو به سراغ شیرین می فرسته.

روزی که شیرین همراه دختران و ندیمه هاش به شکارگاه اومده بود، شاپور عکسی از خسرو (که خیلی زیبا بوده) را به صورت تابلویی بزرگ نقاشی می کنه و بر درختی در مسیر شیرین آویزون می کنه. وقتی شیرین عکس خسرو را می بینه به شدت توجهش جلب میشه! دختران همراهش برای جلوگیری از پیشامدهای احتمالی، عکس خسرو رو پاره می کنند!

ولی شاپور فردا دوباره نقاشی دیگری از خسرو می کشه و دوباره بر روی درخت، در مسیر شیرین، آویزون می کنه ... و سه بار این کار رو انجام میده و هر بار عکس رو پاره می کنند! سومین بار، شاپور خودش رو به شیرین نزدیک می کنه و موضوع رو توضیح میده.

حالا شیرین ندیده! عاشق خسرو شده و سوار بر اسب تندرو «شبدیز» به سمت مدائن می تازه.جالب اینه که همون موقع خسرو هم به سمت ارمنستان میاد و این دو همدیگر رو در محلی ملاقات می کنند ولی چون شیرین برای آبتنی لباسهاشو در آورده بوده، خسرو دختری از دور می بینه ولی نزدیک نمیشه و شیرین هم صورتش رو با گیسوانش می پوشونه و این دو همدیگر رو از نزدیک نمی بینند و بنابراین همدیگر رو نمی شناسند!

البته آن دو بعدا باهم ملاقات می کنند و حتی سر موضوعی به اختلاف می رسند و خسرو با دختری بنام «مریم» ازدواج می کنه! هر چند مریم بعدا فوت می کنه!......... شیرین دوست داشته که خسرو پادشاه بشه تا بعد باهم ازدواج کنند! ولی وقتی خسرو به پادشاهی می رسه، از بد روزگار پدر شیرین هم می میره و ناچارا شیرین هم شاه ارمنستان میشه و باز نمی تونند آنها با همدیگه ازدواج کنند!
***
و اما نقش فرهاد:
شیرین دوست داشت که بین شکارگاه و قصرش جاده درست کنه که مسیرش کاملا کوهستانی و سنگلاخ بوده ... به «فرهاد» می سپارند (که سنگ تراش ماهری بوده) ... ولی اون وقتی شیرین رو می بینه عاشقش میشه و بی آنکه بدونه چه کار می کنه از عشق شیرین شروع به کندن کوه ها و جاده سازی می کنه!! خبر به گوش خسرو می رسه. خسرو، فرهاد رو احضار می کنه و اونو از عشق شیرین برحذر می داره! ولی فرهاد گوشش بدهکار نیست. یک روز که شیرین برای دیدن کار فرهاد به پیشش اومده بوده اسبش سرنگون میشه و شیرین به زمین می افته. فرهاد شیرین رو روی کولش می ذاره و تا قصر میبره! و از اون موقع عشقش صد برابر میشه.

وقتی خسرو می بینه که عشق فرهاد به شیرین هر روز بیشتر میشه حیله ایی می کنه و بهش قولی میده! که اگر در مسیر بین قصر خسرو و قصر شیرین دره ایی عمیق ایجاد کنه که خسرو نتونه به قصر شیرین بره اونوقت دست از شیرین بر خواهد داشت! البته هدف خسرو از اینکار از بین بردن فرهاد بوده... ولی فرهاد با جدیت شروع می کنه به کندن کوه و هر روز با جدیت بیشتر...!! خسرو وقتی این جدیت فرهاد رو می بینه ناچارا دست به حیله ایی دیگر میزنه و به دروغ به فرهاد خبر می آورند که شیرین مرده! و افسوس که فرهاد با شنیدن خبر، همون دم با تیشه بر سر می کوبه و می میره!

«بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد!»
***
خسرو پسری داره از مریم ... اون هم عاشق شیرین میشه! و کمر به قتل پدر می بنده و بالاخره خسرو رو می کشه! و به شیرین درخواست ازدواج میده! شیرین بهش میگه بعد از دفن پدر...! وقتی پدر رو داخل معبد دفن می کنند، شیرین همه رو بیرون می کنه تا با جنازه خسرو خلوت کنه! پس از مدتی می بینن که خبری نیست وقتی در معبد رو باز می کنند می بیند که شیرین پهلوی خودش رو با خنجر شکافته و خسرو رو در آغوش گرفته و همان طور جان به جان آفرین تسلیم کرده! و به قولی آن دو بالاخره بهم رسیدند ولی بعد از مرگ!

*********************

در روایت دوم شیرین و خسرو به همدیگر می رسند:

هرمز پادشاه ایران ، صاحب پسری می‌ ‌شود و نام او را پرویز می ‌نهد . پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می ‌شود . او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته ، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌ کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می ‌گردد . حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌ مانند .
هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌ شود ، بدون در نظر گرفتن رابطه ‌ی پدر - فرزندی عدالت را اجرا می ‌کند : اسب خسرو را می‌ کشد ؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی ‌اش تجاوز شده بود ، می ‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه ‌ی روستایی می ‌شود . خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر ، بخشیده می ‌شود . پس از این ماجرا ، خسرو ، انوشیروان - نیای خود را - در خواب می ‌بیند . انوشیروان به او مژده می ‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر ، خشمگین نشده و به منزله ‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته ، به جای آنچه از دست داده ، موهبت ‌هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می‌ باشند : دلارامی ‌زیبا ، اسبی شبدیز نام ، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد .

مدتی از این جریان می ‌گذرد تا اینکه ندیم خاص او - شاپور - به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه ‌ای که بر سرزمین ارّان حکومت می‌ کند ، سخن را به برادر زاده ‌ی او ، شیرین ، می ‌کشاند . سپس شروع به توصیف زیبایی ‌های بی حد او می‌ نماید ، آنچنان که دل هر شنونده ‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌ کرد و حتی می گوید اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست . سخنان شاپور ، پرنده ‌ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی‌ دارد و خواهان این پری سیما می شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می فرستد .
هنگامی‌ که شاپور به زادگاه شیرین می رسد ، در دیری اقامت می کند و به واسطه ‌ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه ‌ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می شود . پس تصویری از خسرو می کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می زند . شیرین آن را در حین عیش و نوش می بیند و دستور می دهد تا آن نقش را برای او بیاورند . شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او ، آن تصویر را از بین می برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه ، سرزمین پریان است ، از آنجا رخت برمی بندند و به مکانی دیگر می روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود ، می بیند و از خود بیخود می شود . وقتی دستور آوردن آن تصویر را می دهد ، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می دانند و رخت سفر می بندند . در اقامتگاه جدید ، باز هم تصویر خسرو ، شیرین را مجذوب خود می کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی دارد و چنان شیفته ‌ی خسرو می شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از وی ، از هر رهگذری سراغ او را می گیرد ؛ اما هیچ نمی یابد .
در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می گذرد . شیرین او را می خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید . شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود ، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده ، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی ‌آورد . شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است ، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد . شیرین که دیگر در عشق روی دلداده ‌ی نادیده گرفتار شده بود ، سحرگاهان بر شبدیز می نشیند و به سوی مدائن می تازد .

از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید ، قصد ترک مدائن می کند . قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می کند که اگر شیرین به مدائن آمد ، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می گیرد .
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه ‌ای تن خود را می شوید ، متوجه حضور خسرو می شود . هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می بندند ، ولی هرکدام به امید رسیدن به یاری زیباتر (بدون آنکه همدیگر را بشناسند) از این عشق چشم می پوشند؛ خسرو به امید شاهزاده ‌ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می گذراند .

شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید ؛ اما اثری از خسرو نبود . کنیزان ، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می کوشیدند . شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد ، بسیار حسرت خورد .
رقیبان به واسطه ‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند ، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می کرد . از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می پیچید . اما دیگر نه از صدای گام ‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش .
شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می کند و از شاه دستور می گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد . شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می برد ، نزد خسرو به اران آورد . هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می کند . به دنبال شنیدن این خبر ، شاه جوان عزم مدائن می کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند . دگر باره شیرین قدم در قصر می نهد به امید اینکه روی دلداده ‌ی خود را ببیند ؛ اما باز هم ناامید می شود .

در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود ، بهرام چوبین علیه او قیام می کند و با تهمت پدرکشی ، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می نماید . خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می یابد ، جان خود را برداشته و به سوی موقان می گریزد . در میان همین گریزها و نابسامانی ‌ها ، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود ، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود . دو دلداده پس از مدت ‌ها دوری ، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود . خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد . مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت ، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید . شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد .

خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند ؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد . سرانجام پس از اظهار نیاز های بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین ، ‌خسرو دل از معشوقه ‌ی خود برداشت و عزم روم کرد . در آنجا مریم ، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت . اما در عین داشتن همه ‌ی نعمت ‌های دنیایی ، از دوری شیرین در غم و اندوه بود . شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود .
مهین بانو در بستر مرگ ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می کند زیرا تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.
پس از مرگ مهین بانو ، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پر کند . اما همچنان از دوری خسرو ، ناآرام بود . پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد .
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود ، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید . سه روز به رسم سوگواری ، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نوا های باربد ، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند ، او را طلب کرد . باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌ های خود انتخاب کرد و نواخت . خسرو نیز در ازای هر نو ، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت .
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت ، عشق شیرین در دلش تازه شده بود . با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد ؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد . خسرو که دیگر نمی توانست عشق سرکش خود را مهار کند ، ‌شاپور را به طلب شیرین می فرستد . اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد .
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی خورد . از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور ، کار بسیار مشکلی بود ، شاپور برای رفع این مشکل ، فرهاد را به شیرین معرفی کرد .

در روز ملاقات شیرین و فرهاد ، فرهاد دل در گرو شیرین می بازد . این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می کند که ادراک از او رخت بر می بندد و دستورات شیرین را نمی فهمد . هنگامی‌ که از نزد او بیرون می آید ، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می پرسد و متوجه می شود باید جویی از سنگ ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند . فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می زد که در مدت یک ماه ، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت . شیرین به عنوان دستمزد ، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان ‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد . فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت ، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد . پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد . خسرو ، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می فرستد و قول می دهد اگر این کار را انجام دهد ، شیرین و عشق او را فراموش کند .

فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می رود . نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت ، آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت . روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد . در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود . اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد . خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می رسد . او که دیگر شیرین را ، از دست رفته می بیند ، به دنبال چاره است .
به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود . هنگامی ‌که پیک خسرو ، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می رساند ، او تیشه را بر زمین می زند و خود نیز بر خاک می فتد . شیرین از مرگ او ، داغدار می شود و دستور می دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند . خسرو نامه ‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می فرستد و او را به ترک غم و اندوه می خواند . پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه ، مریم نیز می ‌میرد و شیرین در جواب نامه ‌ی خسرو ، نامه ای به او می نویسد و به یادش می ‌آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد ، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند . خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می یابد که جواب آنچنان سخنانی ، این نامه است . بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش ‌های بسیاری نمود اما همچنان بی ‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی ، دور از دسترس . خسرو که از جانب شیرین ، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیبایی ‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت . اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند .
خسرو که می دانست شاپور تنها مونس شب ‌های تنهایی شیرین بود ، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد . شیرین نیز در این تنهایی ‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد . روزی خسرو به بهانه ‌ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت . شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود ، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر ، منزل داد . سپس خود به نزد شاه رفت . شاه نیز که از نحوه ‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود ، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت ‌ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می دارد و تاکید می کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می تواند به عشق او دست یابد . پس از گفتگویی طولانی و بی‌ نتیجه ، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می گردد . با رفتن خسرو ، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می شود و او را دلتنگ می کند . پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می شود و به کمک شاپور ، دور از چشم شاه ، در جایگاهی پنهان می شود . سحرگاهان ، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می دهد . شیرین نیز در گوشه ‌ای از مجلس پنهان می شود . در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می گوید و باربد از زبان خسرو . پس از چندی غزل گفتن ، شیرین صبر از کف می دهد و از خیمه ‌ی خود بیرون می آید . خسرو که معشوق را در کنار خود می یابد به خواست شیرین گردن می نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌ آورد . خسرو پس از کام یافتن از شیرین ، حکومت ارمن را به شاپور می بخشد . خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می شنود و عمل می کند .

در راه آموختن علم ، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می دهد و در آن سؤالاتی درباره ‌ی چگونگی افلک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می پرسد . پس از چندی ، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است ، به سفارش بزرگ امید ، او را بر تخت می نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می فکند . شیرویه با به دست گرفتن قدرت ، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه ‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود . یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود ، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه ‌ای جگرگاهش را درید . حتی در کشکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد . شیرین به واسطه‌ ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی ‌جان یافت و ناله سر داد . در میانه ‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر ، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد . شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت . صبحگاهان ، که خسرو را به دخمه بردند ، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی ‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد . بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند ، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.