قشنگ متفاوت باش

شیوانا در گوشه ای از بازار مشغول خرید بود. پسر جوانی با لباس رنگی و سر و صورتی که آرایشی عجیب داشت، در کنار او ایستاد و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به خود جلب کند با صدای بلند به شیوانا گفت:
استاد ! من می خواهم مثل بقیه نباشم . یعنی وقتی مثل بقیه باشم به چشم نمی آیم و کسی به من توجه نمی کند. برای همین خودم را متفاوت کرده ام. لباسم را به صورت عجیب و غریب رنگی کرده ام و سر و صورتم را به این صورت آرایش داده ام. به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم می خواهد خودم را آرایش کنم آیا شما موافق نیستید؟

شیوانا نگاهی به پسر جوان انداخت و با تبسم گفت:
موافقت یا مخالفت من دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمی کند. اما نصیحتی دارم و آن این است که اگر می خواهی متفاوت باشی لااقل قشنگ متفاوت باش! نظر مردم همانطور که به چیزهای قشنگ و جذاب جلب می شود، به سمت چیزهای زشت و بد منظر و هراس انگیز نیز به صورت مقطعی جلب می شود. دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آن ها را بترسانی و یا حسی چندش آور و ناخوشایند در دل آن ها زنده کنی! تو متفاوت باش! اما تفاوتی قشنگ و زیبا و کاری کن که اطرافیان از تفاوت تو شاد شوند و آرامش یابند نه این که بترسند و احساس نا امنی و وحشت بر آن ها غالب شود. اگر می بینی بعضی نسبت به قیافه تو احساس خطر می کنند و جبهه می گیرند و علیه تو اقدام می کنند دلیلش آن نیست که تو زیبا و خیره کننده  شده ای. دلیلش فقط این است که می ترسند به آن ها یا خانواده شان یا زیبایی های فرهنگ و سنتشان آسیب برسانی. به عنوان یک انسان حق داری متفاوت باشی ، اما قشنگ متفاوت باش!

اخبار ناگوار را نباید به یکباره گفت

داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسب های پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ندارید. من جسارت کردم قربان! خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

هدیه پدر برای فارغ التحصیلی : ماشین اسپرت

مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده، اما مدتی در این فکر بود که حتما پدرش خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و ناگهان کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .

ایمیل و آبدارچی در شرکت مایکروسافت

مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد . رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار - دید و گفت : « شما استخدام شدین ، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین.
مرد جواب داد : « اما من کامپیوتر ندارم ، ایمیل هم ندارم ! » رئیس هیئت مدیره گفت : « متأسفم . اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره ، شغل هم نمی تونه داشته باشه . »
مرد در کمال نومیدی اون جا رو ترک کرد . نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه . تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره . یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت . در کم تر از دو ساعت ، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه . این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت .
مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه . در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می شد . به زودی یه گاری خرید ، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت ( پخش محصولات ) داشت.
پنج سال بعد ، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان آمریکا بود و شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره . به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد . وقتی صحبتشون به نتیجه رسید ، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید . مرد جواب داد : « من ایمیل ندارم . »
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید : « شما ایمیل ندارین ، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین ؟ » مرد برای مدتی فکر کرد و گفت :
" آره ! احتمالاً می شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت!"

شمشیر زبان و زهر برای شاعر هجوگو

خیالعلی بن عباس ، معروف به ابن الرومی ، شاعر معروف هجو گو و مدیحه سرای دوره عباسی ، در نیمه قرن سوم هجری ، در مجلس وزیر المعتضد عباسی ، به نام قاسم بن عبیدالله ، نشسته و سرگرم بود . او همیشه به قدرت منطق و بیان و شمشیر زبان خویش مغرور بود . قاسم بن عبیدالله ، از زخم زبان ابن الرومی خیلی می ترسید و نگران بود ، ولی ناراحتی و خشم خود را ظاهر نمی کرد . بر عکس طوری رفتار می کرد که ابن الرومی با - همه بد دلی ها و وسواس ها و احتیاط هایی که داشت و به هر چیزی فال بد می زد - از معاشرت با او پرهیز نمی کرد .
قاسم محرمانه دستور داد تا در غذای ابن الرومی زهر داخل کردند . ابن الرومی بعد از آنکه خورد ، متوجه شد . فورا از جا برخاست که برود .
قاسم گفت : " کجا می روی ؟ "
- " به همانجا که مرا فرستادی " .
- " پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان " .
- " من از راه جهنم نمی روم " .
ابن الرومی به خانه خویش رفت و به معالجه پرداخت ، ولی معالجه ها فائده نبخشید . بالاخره با شمشیر زبان خویش از پای در آمد .