شرلوک هلمز و واتسون و دزدیده شدن چادر

شرلوک هلمز ، کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه هی شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : " نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟ "
واتسون گفت : " میلیون ها ستاره می بینم . "
هلمز گفت : " چه نتیجه ی می گیری ؟ . "
واتسون گفت : " از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در ین دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست ، پس بید اویل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است ، پس بید ساعت حدود سه نیمه شب باشد . "

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : " واتسون! تو احمقی بیش نیستی ! نتیجه اول و مهمی که باید بگیری ین است که چادر ما را دزدیده اند .

داستان بخت بیدار و جادوگر

روزی روزگاری نه در زمان های دور ، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد " بخت با من یار نیست " و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد .
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود .
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید . گرگ پرسید : " ای مرد کجا می روی ؟ "
مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! "
گرگ گفت : " می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر درد های وحشتناک می شوم ؟ "
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد .
او رفت و رفت تا به مزرعه ی وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند .
یکی از کشاورز ها جلو آمد و گفت : " ای مرد کجا می روی ؟ "
مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! "
کشاورز گفت : " می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود ، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟ "
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد .
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ .
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : " ای مرد به کجا می روی ؟ "
مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! "
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم ، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟ "
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد .
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد .
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس راز ها را با وی در میان گذاشت و گفت : " از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر ! "
و مرد با بختی بیدار باز گشت ...

به شاه شهر نظامیان گفت : " تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد ، با مردم خود یک رنگ نبوده ای ، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی ، از جنگیدن هیچ نمی دانی ، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند ، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد .
و اما چاره کار تو ازدواج است ، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز ، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد . "
شاه اندیشید و سپس گفت : " حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم . "
مرد خنده ای کرد و گفت : " بخت من تازه بیدار شده است ، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم ، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم ، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است ! "
و رفت ...

به دهقان گفت : " وصیت پدرت درست بوده است ، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن ، در زیر این زمین گنجی نهفته است ، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست . "
کشاورز گفت : " پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است ، بیا با هم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد . "
مرد خنده ای کرد و گفت : " بخت من تازه بیدار شده است ، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم ، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم ، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است ! "
و رفت ...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت : " سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت ! "
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است ! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید ، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد .

دیوانگی است قصه‌ ی تقدیر و بخت نیست
از نام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

در آسمان علم ، عمل برترین پر است
در کشور وجود هنر بهترین غناست

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

شعر از : پروین اعتصامی

داستان نیش عقرب نه از ره کین است

روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد .

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .

رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ "

مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . "

چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟

عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند .

نام کوچک زن نظافتچی

من دانشجوى سال دوم بودم . یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد ، خنده ‌ام گرفت . فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است . سوال این بود : « نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می ‌کند چیست ؟ »
من آن زن نظافتچى را بار ها دیده بودم . زنى بلند قد ، با مو هاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود . امّا نام کوچکش را از کجا باید می ‌دانستم ؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌ جواب گذاشتم . درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می ‌شود ؟
استاد گفت : حتماً و ادامه داد : شما در حرفه خود با آدم‌ هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد . همه آن‌ ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌ باشند ، حتى اگر تنها کارى که می ‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن ‌ها باشد .
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده ‌ام .

رضایت مندی از کارگر و پسر زیرک

پسر بچه 13 ساله وارد داروخانه شد . به فروشنده گفت : لطفاً یک جعبه قلیا برای شست و شو به من بدین . یه لحظه مکث کرد و پرسید : ممکنه که از تلفن شما استفاده کنم ؟ فروشنده جواب داد : این تلفن برای عموم نیست ولی میتونی یه مکالمه کوتاه داشته باشی .
پسر بچه تلفن رو برداشت و شماره رو گرفت . روز به خیر خانوم ، در رابطه با اون کار کوتاه کردن چمن های باغچه ، یا ممکنه اون کار رو به من واگذار کنید ؟ خانوم جواب داد : اوه ، من اون کار رو به کس دیگه ای سپردم عزیزم . من حاضرم چمن ها رو با نصف قیمتی که قراره به اون شخص بپردازید کوتاه کنم .
فروشنده به صحبت های پسرک گوش سپرده بود .
خانوم به پسربچه گفت : نه عزیزم ترجیح میدم همه پول رو بپردازم .
پسرک نا امید نمی شد ، در ادامه به خانوم گفت : خانوم ، من حتی حاضرم پیاده رو و حیاط شما رو مجانی جارو کنم ، مطمئن باشید که این کار رو خوب انجام میدم و اونوقت شما تمیز ترین حیات و باغچه رو خواهید داشت . پسرم ، من از کار کارگر خودم کاملا راضیم .
پسر گوشی رو آروم سر جاش گذاشت . فروشنده داروخانه ، در حالی که کمی دلش سوخته بود و پشت کارش رو ستایش می کرد ، گفت : پسر جون من یه کار خوب برات سراغ دارم ، تو نباید ناراحت باشی . " آقا من ناراحت نیستم . " " بسیار خوب فردا برای شروع کارت بیا . "
اوه نه متشکرم آقا ، من نیازی به کار ندارم ، کارگر اون خانوم خود من هستم و قراره که همین امروز چمن های باغچه رو کوتاه کنم ، من فقط می خواستم ببینم خانوم تا چه حد از من و کارم راضی هست .