خانواده ای پسرشان را برای تعلیمات مذهبی به صومعه ای سپردند .
وقتی پسر ۲۴ ساله شد روزی پدرش از او پرسید : آیا می توانی پس از این همه تحصیل بگویی چگونه می توان درک کرد خدا در همه چیز وجود دارد ؟ پسر شروع کرد به نقل از متون مقدس ... اما پدرش گفت این هایی که می گویی خیلی پیچیده است راه ساده تری نمی دانی ؟ پسر گفت : نمی دانم پدر من مرد با فرهنگی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از فرهنگ و آموخته هایم استفاده کنم ! پدر ناله کرد : من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم ! بعد دست پسرش را گرفت و او را به آشپزخانه برد ظرفی را پر آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت . بعد همراه پسرش به شهر رفتند . بعد از برگشت پدر به پسرش گفت ظرف نمک را بیاور و به او گفت : نمک ها را می بینی ؟ پسر گفت : نه نامرئی شدند ! پدر گفت : کمی از آب بچش ! پسر گفت : شور است ! پدر گفت : سال ها درس خواندی و نمی توانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد . من ظرف آبی برداشتم اسم خدا را گذاشتم نمک و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه در همه چیز وجود دارد طوری که یک بی سواد هم می فهمد . پسرم لطفا دانشی که تو را از مردم دور می کند کنار بگذار و دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند .