تصادف با موتور و سقوط هواپیما و داستان اراده

دوستم هانسزیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشت و دست چپش از کار افتاد .
" خوشبختانه من راست دستم "
او این را در حالی گفت که داشت با مهارت بریم یک فنجان چای می ریخت .
" چیز هایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است . "
با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما پرواز کند . اما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی ، هواپیمایش دچار مشکل موتوری شد و سقوط کرد . او زنده ماند ، اما از سر تا پا فلج شد . من او را در بیمارستان ملاقات کردم . او به من لبخند زد .
گفت : "چیز مهمی اتفاق نیفتاده که خیلی مهم باشد . چه چیزی است که من باید تصمیم بگیرم که انجام دهم ! "
زبانم بند آمده بود . فکر کردم که دوستم دارد فقط تظاهر می کند و وقتی که من بروم او شروع به گریه کرده و به وضع خود تاسف می خورد . این ممکن است همان چیزی باشد که او در آن روز انجام داد ، اما او هنوز تمام نشده بود . زندگی هنوز بعضی شگفتی های ظریف برایش ذخیره کرده بود . او زن زندگیش را در طی کنفرانس افراد معلول ملاقات کرد .
او یک سیستم نوشتن دیجیتال که به دستورات صوتی پاسخ می داد اختراع کرد و میلیون ها کپی از کتابی که بسط سیستم جدید نوشته بود فروخت . در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشت : " قبل از آنکه فلج شوم ، می توانستم یک میلیون کار مختلف را انجام دهم ، اما اکنون فقط می توانم 990000 تای آن را انجام دهم . "
اما چه شخص معقولی بخاطر 10000 چیزی که دیگر نمی تواند انجام دهد نگران است ، در حالی که 990000 تا باقیمانده است.

دو داستان از چرچیل نخست وزیر اسبق انگلیس

وینستون چرچیل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسیار حاضر جوابی هم بوده و البته چیزی هم که واضحه ین بوده که رابطه خوبی با خانم ها نداشته و خیلی مایل بوده توی ذوقشون بزنه . با هم داستان هاى زیر را مى خوانیم :
1- نانسى آستور اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سخت کوشى و جسارت هایش بدست آورده بود ؛ روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل ( نخست وزیر پر آوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت : من اگر همسر شما بودم توى قهوه ‌تان زهر مى ‌ریختم .
چرچیل ( با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز ) : من هم اگـر شوهر شما بودم مى ‌خوردمش !

2- می گن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته … رد می شده … که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه … بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن … رقیبه می گه من هیچ وقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه … چرچیل در حالی که خودش رو کج می کرده … می گه ولی من این کار رو می کنم تا یه آدم احمق از کنار من رد بشه !

داستان آموزش شطرنج پیرمرد

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست !
مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟ آهای ! با توام ! می شنوی ؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید .
مددکار : این یکی که از همه بزرگ تره شاهه ، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه . این بغلیش هم وزیره . همه جور می تونه حرکت کنه ، راست ، چپ ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه . فهمیدی ؟
پیرمرد گفت : ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر
مددکار : آفرین ... این دوتا هم که از شکلش معلومه ، قلعه هستن . فقط مستقیم میرن . اینا هم دو تا اسب جنگی . چطوره ؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن . و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن ، هشت تا ! می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی ! هم می تونی به دشمن حمله کنی ، هم از خودت دفاع کنی ، دیدی چقدر ساده بود . حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه ؟؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت : پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟

داستان آموزش جودو بچه یک دست

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند .
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد . سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد .

وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید . استاد گفت : " دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی . راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از " بی امکانی " به عنوان نقطه قوت است .

دزدی در بانک و مردی که همسرش

این داستان مثال طنزی است از اینکه "همیشه از فرصت ها استفاده کنید"!
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم.
با این حرف، دزد بلافاصله اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت!
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد: نه خیر قربان، من ندیدم اما همسرم دید!

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.