داداش کوچولو قیافه ی خدا چه شکلیه

یکی بود یکی نبود . یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن . یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش ، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ی مون میده ، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت . پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن . اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره . اصرار های پسر کوچولوی قصه اون قدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن این کارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن .
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو ! تو تازه از پیش خدا اومدی ! به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره ؟!!!

شیوانا: براى زندگى کردن زنده اى

زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود . غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود ، که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند . اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود ، اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید . سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد .
شیوانا با تعجب به سر و صورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید : " آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود ؟ " دختر زن گفت : " اصلا !!! مادرم دائم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و مو هایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوان تر بنماید . اما بعد از فوت پدر او دیگر به سر و وضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است . " شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت : " برای مردن شتاب مکن . اگر زنده ای برای این نیست که بمیری ، بلکه برای این است که زندگی کنی . مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند . برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن . لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر . وقت مردنت که فرا برسد ، آن موقع دست از زندگی بکش . برخیز و برو . "
هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند . شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است . همچنین لباس های زن تمیز و سر و صورت و ظاهرش هم رو به راه تر از قبل بود .
شیوانا از زن پرسید : " اکنون زندگی را چگونه می بینی ؟ " زن سالمند لبخندی زد و گفت : " تازه متوجه می شوم که زنده هستم ، تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند . بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم . به همین سادگی ! "

دزدی جعبه عبادت از شیطان

دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را . شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند ...
از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!! جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم . دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . به میدان رسیدم . شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . صدای قلبم را ... پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .

لاستیک پنجر شده به عنوان سوال امتحانی

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ، امتحان دوشنبه صبح بوده است . بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند .
آن ها به استاد گفتند : « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آن جایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم ، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم . »
استاد فکری کرد و پذیرفت که آن ها روز بعد بیایند و امتحان بدهند . چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آن ها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آن ها خواست که شروع کنند
آن ها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت . سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود : « کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ »

مدیری که کارمندان خود را نمی شناخت

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می کرد . جلو رفت و از او پرسید : « شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی ؟ » جوان با تعجب جواب داد : « ماهی 2000 دلار . » مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت : « این حقوق سه ماه تو ، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود ، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند . »
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد . مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید : « آن جوان کارمند کدام قسمت بود ؟ » کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد : « او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود . »