زندگی زناشویی نه به مانند دوران مجردی است

آورده اند که در ازمنه جدید زوجی به سرخوشی زندگی آغاز کردندی. پس چندماهی که گذشت چندی از دوستان به رسم دوستی به دیدنشان آمدند و شیرینی و کادو آوردند به رسم مبارک بادی. چون میهمانان برفتند آن زوج با سرور و شادی در ظرف شیرینی گشودند و یافتند دو کیلویی شیرینی تر که دیدنش شکمنواز بود و بوییندنش شامه نواز. زن غصه بکرد که ما دو تن بیشتر نبوده و دو کیلو ما را زیاد باشد و باید اندیشه کرد در مصرف آن ، که ما را قند و کلسترول حاصل آید و قبل آن وزن زیاد و شکم برآمده. مرد گفت غصه مدار که من این شیرینیها در یخچال گذارم و هر صبح با شیر بخورم - جایگزین صبحانه- و مرا خللی نرسد که من شیرینی تر و شیر بسیار دوست می دارم.

باری شب خسبیدندی و روز به سرکار رفتندی و بدین‌سان دو شبانه روز گذشت. عصر سوم چون زن به خانه شد به دیدار همسایه رفت که از خویشان نزدیک بود. پس بنشستند به مصاحبت مشغول و بسیار گل گفتند و شنفتندی. تا که صاحبخانه عزم به آوردن چای کرد. زن چون چای بدید گفت این چای با شیرینی خوش باشد و ما را درخانه شیرینی تری است بغایت خوشمزه که اگر دیر بماند کهنه گردد و از دهن بیفتد. باش تا آورم با هم خوریم که دوستان نشستن و چای و شیرینی خوردن دسته جمعی را از جان دوست تر دارند.

دوان به خانه شد و قوطی شیرینی از یخچال ربود و به نزد همسایه بازگشت. چون عزم خوردن کردندی در ظرف شیرینی بگشودند و دیدند آنچه نباید. آه از نهاد برآمد که قوطی پر بود از کاغذهای خالی مانده شیرینی.

این داستان بگفتم که تو را پند دهم که زندگی زناشویی نه به مانند دوران مجردی است که
غذا به یخچال بماند به سالی خورشیدی.

گر سهم خویش نستانی به وقت خویش
سهم تو بستانند و خورند در ثانیه ای

شعر:
آن ظرف خالی و این چای خشک بین
تا بشنوی زقصه من پند پرگهر

گر حق خویش نگیری به وقت خویش
لب تشنه باز بمانی کنار بحر

داستان مرد نمازگزار و چراغ راهنمای شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،
بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

شیطان تو را به بهشت باز گرداند

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود هنگامی که مرد همه گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچکس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هرکس به آنجا برسد می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:

این کار شما تروریسم است!

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد، در چشم هایشان نگاه می کند، به درد و دلشان می رسد، حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند، همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید!

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند(پائولو کوئیلو)

داستان الکساندر فلمینگ: مخترع پنی سیلین

الکساندر فلمینگ کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت . یک روز ، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده ‌اش بود ، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید ، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود ، فریاد می ‌زد و تلاش می‌ کرد تا خودش را آزاد کند . فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد ، کالسکه‌ ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید . مرد اشراف ‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود .

اشراف زاده گفت : می ‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی .
کشاورز اسکاتلندی جواب داد : من نمی ‌توانم برای کاری که انجام داده ‌ام پولی بگیرم . در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد . اشراف‌ زاده پرسید : پسر شماست ؟

کشاورز با افتخار جواب داد : بله

با هم معامله می ‌کنیم . اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند . اگر شبیه پدرش باشد ، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.

فلمینگ با هزینه آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد تا اینکه روزی پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین مشهور شد ...

سال ‌ها بعد ، پسر همان اشراف ‌زاده به ذات الریه مبتلا شد .
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد ؟
بله درست حدس زدید همان پنی سیلین.

داستان 57 سنت پول دختر کوچولو و بیشتر شدن آن

یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود ؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود .
همونطور که از جلوی کشیش رد شد ، با گریه و هق هق گفت : " من نمیتونم به کانون شادی بیام ! "

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره ، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد . دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد .

چند سال بعد ، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند ، فوت کرد . والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود ، تماس گرفتند تا کار های نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد .

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند ، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود : " این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند . "
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند .

وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند ، فهمید که باید چه کند ؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد .

او شماس های کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند .
اما داستان اینجا تمام نشد . یک روزنامه که از این داستان خبردار شد ، آن را چاپ کرد . بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت .

وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند ، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد .

اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آنها می رسید .

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود ( در حدود سال 1900 ) . محبت فداکارانه او سود ها و امتیازات بسیاری را به بار آورد .

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید ، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید . و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید .

همچنین بیمارستان سامری نیکو ( Good Samaritan Hospital ) و مرکز " کانون شادی " که صد ها کودک زیبا در آن هستند را ببینید . مرکز " کانون شادی " به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند .

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش ، که با نهایت فداکاری جمع شده بود ، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد . در کنار آن ، تصویری از آن کشیش مهربان ، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب " گورستان الماس ها " است به چشم می خورد .

این یک داستان حقیقی بود که نشان می دهد خداوند قادر است که چه کار هایی با 57 سنت انجام دهد .